سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم را روزگارى رسد که در آن از قرآن جز نشاندن نماند و از اسلام جز نام آن . در آن روزگار بناى مسجدهاى آنان از بنیان آبادان است و از رستگارى ویران . ساکنان و سازندگان آن مسجدها بدترین مردم زمینند ، فتنه از آنان خیزد و خطا به آنان درآویزد . آن که از فتنه به کنار ماند بدان بازش گردانند ، و آن که از آن پس افتد به سویش برانند . خداى تعالى فرماید : به خود سوگند ، بر آنان فتنه‏اى بگمارم که بردبار در آن سرگردان ماند و چنین کرده است ، و ما از خدا مى‏خواهیم از لغزش غفلت درگذرد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----88964---
بازدید امروز: ----24-----
بازدید دیروز: ----28-----
مهتاب شب

 

نویسنده: مهتاب
سه شنبه 86/10/11 ساعت 6:58 عصر

قاصدک !
هان ! چه خبر آوردی ؟
از کجا ؟ .. وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی .. اما ، ‌اما ؛ گرد بام و در من بی ثمر می گردی !
انتظار خبری نیست مرا . 
نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری !
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ، برو آنجا که تو را منتظرند ،
قاصدک !
در دل من ، همه کورند و کرند !
دست بردار ازین در وطن خویش غریب ..
قاصد تجربه های همه تلخ ؛ با دلم می گوید :
که دروغی تو ، دروغ ..
که فریبی تو ، فریب ..
قاصدک ! هان ! ولی ... آخر ... ای وای !
راستی ؛ آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی !
راستی ؛ آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟! 
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟!

قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز ،در دلم می گریند.

 
م . اخوان ثالث

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
دوشنبه 86/9/5 ساعت 8:22 عصر

- بهشت ... بهشت .... دنیا بگوشم
* دنیا ...دنیا ... بهشت بگوشم
- بهشت ... هیات براتون مفهومه
* همون معبری که انتهاش خداست ... بله مفهومه ... بفرمایید.
- بهشت جان ... بچه ها وسط هیات جازدند ... نیروی کمکی می خواهیم.
* دنیا ... دنیا ... باید به بچه ها مهمات بدهید ... مفهومه
- بله بهشت ... برای ما مفهومه . اما بچه ها مهمات رو دلهاشون حبس کردند.
* دنیا ... معشوقشون را نشان دهید . دوباره عاشق می شن.
- بهشت جان ... به خدا هزار بار این کار رو کردیم ... دیگه چی بگیم .
* به بچه ها بگید ... پهلو شکسته ... دیوار ... در سوخته ... واویلا ... یا زهرا ... یا زهرا ... یا زهرا
- بهشت جان ... قربون دهنت ... باز هم برامون مهمات بفرست تا بهشون بدهیم ... بهشون نشون بدیم ، معشوقشون هر لحظه به یادشونه ، تو فکر و قلبشونه.
* به بچه ها بگو... آقاشون هر روز ، هر دقیقه ، هر لحظه می گه یا حسین .. می گه مثل حسین قیام کنید ... دشمناتون رو حسینی ریشه کن کنید ... نسل این علفهای هرز رو از روی خاک منقرض کنید ... یا حسین
- بهشت جان واضح تر بگو ... اینا خیلی گنگه
* به بچه ها بگو ... دشمن از شما فقط یه چیز می خواد ، اونم تعطیلی هیات هاست . جایی که قلبهاتون دوباره عاشق می شه .. هر لحظه منتظر اومدن امام زمانتون می شوید ... دنیا ... به بچه ها بگو ... اگه هیات ها رو تعطیل کنند قلب امام زمانشون رو شکستند .
- بهشت همه چیز مفهومه .. خدا کنه برای قلب بچه ها هم مفهوم باشه.
* دنیا .. به بچه ها بگو .. مواظب ترکشهای هوایی و مینهای زمینی دشمن باشند ... اینا یواش یواش آدم رو از پا درمیاره... درمان نداره ... مثل طاعون همه رو مبتلا می کنه ... خیلی زود آدم رو راهی دوزخ می کنه .
- بهشت جان ... پیامت مفهوم بود ... تمام.
* دنیا ... به بچه ها بگو متوسل بشن به امام زمان (عج) و بلند بگن بسم ا... تمام. 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
پنج شنبه 86/9/1 ساعت 11:27 صبح

میلاد امام رضا (ع) بر همه یاران مبارک باد.

 

میلاد ...

    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
پنج شنبه 86/9/1 ساعت 11:6 صبح

گروهی از ما، آنچنان حواسمان به چیزهایی که نداریم معطوف است که دیگر نمی توانیم از آنچه داریم لذت ببریم.

                                                                                                                    (جودی تاتل مام)


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
چهارشنبه 86/8/16 ساعت 12:7 صبح

بی ثمرترین روز ما روزی است که در آن نخندیده باشیم

میان همهمه ی برگهای خشک پاییزی، فقط ما مانده ایم که هنوز از بهار لبریزیم ....

چقدر خوبه بدونی تو این دنیای هرج و مرج و تنهایی ،یه نفر هست که دوستت داره به فکرته و یک روز میاد و از هرچی غمه نجاتت میده.

به فکر ماندن نباش همه ی ما میرویم و تنها خداست که میماند
.

همیشه زمان به نفع تو نخواهد بود.
این فرصت ها به زودی از دست خواهد رفت و آنگاه دیگر پشیمانی سودی ندارد

مهربانی را در نگاه منتظر کودکی دیدم که آبنباتش را به دریا انداخت تا آب شیرین شود


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
شنبه 86/7/21 ساعت 6:51 عصر

چت با خدا

گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم
گفتی: فانی قریب
من که نزدیکم
 (بقره/۱۸۶)

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.::
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/۲۰۵)

گفتم: این هم توفیق می‌خواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.::
دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/۲۲)

گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/۹۰)

گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
 
مگه نمی‌دونید خداست که توبه رو از بنده‌هاش قبول می‌کنه؟!( توبه/۱۰۴)

گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
ولی خدا عزیزه و دانا، او آمرزنده‌ی گناه هست و پذیرنده‌ی توبه (غافر/۲-۳)

گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
خدا همه‌ی گناه‌ها رو می‌بخشه (زمر/۵۳)

گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو می‌بخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/۱۳۵)

گفتم: نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم می‌زنه؛ ذوبم می‌کنه؛ عاشق می‌شم! ... توبه می‌کنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
 
خدا هم توبه‌کننده‌ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/۲۲۲)

ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟ (زمر/۳۶)

گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار می‌تونم بکنم؟
گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشته‌هاش بر شما درود و رحمت می‌فرستن تا شما رو از تاریکی‌ها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/۴۱-۴۳)

منبع : مجله الکترونیکی روزانه

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
چهارشنبه 86/7/11 ساعت 11:8 عصر

حضرت علی

 علی مولای مظلومان عالم     بگو از نارفیقان چون بنالم 
 از آن شامی که سر در چاه کردی     مرا از درد خویش آگاه کردی
 طنین ناله در افلاک افتاد     تمام آسمان بر خاک افتاد
 پر و بال تو ((زهرا)) را شکستند     تو را با ریسمان فتنه بستند
کدامین شب از آن شب تیره تر بود     که زهرا حایل دیوار و در بود
زمان بر سینه خود سنگ می کوفت     زمین از داغ زهرا شعله ور بود
تو می دیدی ولی لب بسته بودی     که آیین محمد در خطر بود؟
ندانستم که در چشم حقیقت     کدامین مصلحت مد نظر بود
گلویت استخوانی آتشین داشت     که فریادت فقط در چشم تر بود؟
فدای تیغ عریان تو گردم     کسی آیا زتو مظلوم تر بود؟
مه خورشید طلعت کیست؟ زهرا     چراغ شعله خلقت کیست ؟ زهرا
پس از زهرا علی بی همزبان شد     اسیر امتی نامهربان شد
علی تنهاست در یک قوم گمراه     زبانش را که می فهمد به جز چاه
پس از او کیسه نان و رطب کو     صدای ناله های نیمه شب کو
خدایا کاش آن شب بی سحر بود     که تیغ ابن ملجم شعله ور بود
اذان گفتند و ما در خواب بودیم     علی تنها به مسجد رهسپر بود
در آن شب تا قمر در عقرب افتاد     غم عالم به دوش زینب افتاد
فدک شد پایمال نانجیبان     علی لرزید و در تاب و تب افتاد
یقین دارم به جرم فتح خیبر     فدک در دست ال مرحب افتاد
علی جان کوفیان غیرت ندارند     که فرمان تو را گردن گذارند
علی جان کوفیان با کیاست     جدا کردند دین را از سیاست
بنام دین سر دین را شکستند     دو بال مرغ امین را شکستند

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
دوشنبه 86/7/9 ساعت 9:59 عصر

شب رسید از راه و در من آتش عصیان گرفت   باز هم از هر طرف شک راه برایمان گرفت

در سیاهی مانده بودم بین ابلیس و خدا          زودتر از هر کسی دست مرا شیطان گرفت

لب به لبهایم نهاد و شوکرانی تلخ بود             آنچه از طعم لبش در خون من جریان گرفت

دیدگانش مشعلی خونین که بر من خیره شد   برقی از چشمش جهید و ناگهان طوفان گرفت

چشم واکردم و دیدم آسمان شلاق وار            تیغ خشمش را به سمت من ، من عریان گرفت

جرم من عشق است و شیطان آرزوهای مرا      از من ، این عاصی ترین موجود نافرمان گرفت

حلقه زد بر گردنم وز آسمان آویختم                 انتقام تلخ خود را باز از انسان گرفت

سایه ای از جسم آویزان من روی زمین            بود و کم کم زیر باران دست و پا زد جان گرفت

سایه راه افتاد و خاک از شانه هایش می تکاند   رفت و این سوی غبارش یک نفر پایان گرفت

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
شنبه 86/6/10 ساعت 7:30 عصر

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

 


    نظرات دیگران ( )
نویسنده: مهتاب
سه شنبه 86/6/6 ساعت 7:35 عصر

بسم رب المهدی

دوست دارم یک شب جمعه

صبح گردد به رسم خوش عهدی

نا گهان بشنوم زسمت حجاز

نغمه خوش انا المهدی

_______________________________________________________________

                     عشق را معنی بسیار نمودند ولی      عشق را غیر رخ تو معنایی نیست      

                 ناز هم ناز ترا می کشد ای خسرو حسن       سرو چون قامت ناز تو تماشایی نیست

                 صبر هم خسته شد از صبر دل سوزانم       جلوه ای کن که دگر صبر و شکیبایی نیست

  _________________________________________________________________

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایان شکیبایی
     _________________________________________________________________

     مولا ! آنچنان منتظرم در ره شوق                که اگر زود بیایی دیر است
     _________________________________________________________________

قطعه گم شده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است

 _________________________________________________________________

برگرفته از وبلاگ   http://smsmazhabi.blogfa.com 


    نظرات دیگران ( )
<      1   2   3   4   5   >>   >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • تو فقط خدا خدا کن
    شعری از سهراب
    داستان ما در این دوران
    دوباره برگشتم
    باز هم خدا
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •