در تاریکی شب هنگامی که همه خوابیده اند ، من محبوبم را می خوانم و او بسوی من می آید . محبوب من با گام هایی نرم و بی صدا می آید . دلارامم همیشه می آید و من با او درد دل می گویم و او با من حرف میزند .
با داشتن چنین معبودی دیگر به هیچ چیز نیاز ندارم . او همه چیز من است . به راستی که آن واحد یگانه در همه چیز حضور دارد.
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه می رفت.
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟
فرشتـه جواب داد: می خواهم با این مشعـل بهشت را آتش بـزنم و با این سطل آب، آتش های جهنم را خاموش کنم. آن وقت ببینم چه کسی واقعاً خدا را دوست دارد!!!!!!!
منبع: عشق بدون قید و شرط
قاصدک !
هان ! چه خبر آوردی ؟
از کجا ؟ .. وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی .. اما ، اما ؛ گرد بام و در من بی ثمر می گردی !
انتظار خبری نیست مرا .
نه ز یاری ، نه ز دیار و دیاری ، باری !
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس ، برو آنجا که تو را منتظرند ،
قاصدک !
در دل من ، همه کورند و کرند !
دست بردار ازین در وطن خویش غریب ..
قاصد تجربه های همه تلخ ؛ با دلم می گوید :
که دروغی تو ، دروغ ..
که فریبی تو ، فریب ..
قاصدک ! هان ! ولی ... آخر ... ای وای !
راستی ؛ آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آی !
راستی ؛ آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟!
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟!
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز ،در دلم می گریند.