رد پای عشــــــــــــق
... داشت دوان دوان و با سرعت رد پایی را دنبال می کرد . رد پایی که انتها نداشت و تا چشم کار می کرد ادامه داشت . در حین دویدن بی صبرانه دنبال رد پایی می گشت که نشان دهد او بازگشته و مسیر حرکتش را تغییر داده است ولی افسوس و صد افسوس که هر چه رفت امیدش برای بازگشت او کمرنگتر می شد تا اینکه ایستاد . به پشت سرش و رد پاهای خود نگاهی انداخت و به سیاهی رد پاهای او که همچنان ادامه داشتند نگریست برگشت و به خود گفت دیگر کافی است اگر او روزی برگردد و رد پاهای من را مشاهده کند آنها او را به سوی من هدایت خواهند کرد .
در این حین رهگذری آشفته را دید که تلو تلو زنان حرکت می کرد . میشد فهمید که خیلی خسته است . ایستاد !!! نه ... او لب به شکایت باز نکرد و شکری نمود و رفت او حتی به پشت سر خویش نیز نگاهی نکرد ...